.
.
.
.
.
.
هیچ می دانستی ،زنانه ترین واژگان آسمان،نام من بود!
درحواشی غروب بود،کنار حادثه ی باران ،آن سوی رگبار حادثه، در خیال تبسمهای معصومانه ات تاب می خوردم و سرود باران را از بر می کردم،که ناگهان نام و نشانم را گم کردم...
تا آسمان غرق اندوهی بی نهایت گشت، حضورشب قلبش را به تاراج برد،که برد...
تا همین دیروز من خیال می کردم شب اندک اندک از آسمان فرو میچکد،اما همان لحظه که تو از راه رسیدی دانستم که شب در لحظه ای می آید و تا ابد،هم بر جا می ماند.
بمان تا ثانیه های شب زده را ،به شب نشینیمان ،بمیرانیم،
تا من از ستاره های چشمانت شماره بر می دارم ،
تو هم نبض بی زمان شب را در دست بگیر
و هیچ مگوی،حتا هیچ........